سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

کفش ِ جیر ِ مشکی ام را می پوشم و راه می افتم

کنار مدرسه

کنار کوچه

کنار خیابان

کنار دانشگاه

کنار پنجره ی پر گذر خط 74

این بار وسط ِ وسط ِ راه پیاده می شوم!

دیگر نه از خش خش برگ های ارم خبری ست

نه از صدای چِرِخ چِرِخ ِ تگرگ ها...

اینجا اردی بهشت است

ماه ِ من!

دلم بهشت ِ اردی بهشت های ِ کودکانه ام را می خواهد

دور از غربت

دور از آب استکان هایی که برای فرو بردن بغض می بلعم

سبزی ِ خیابان و آبی آسمان مدام "زنده گی" کردن را به من متذکر می شوند...

شیراز

با یک روال طبیعی دوباره بهشت شد

و من

با یک روال غیر طبیعی دوباره برزخ!

به آن تَه ها خیره می شوم

چقدر این اردی بهشت پر مِه است!

چقدر . . .

فردا درست وسط ِ بام ماهَم می ایستم و به پانزده روز های اول اردی بهشت فکر می کنم

به اول تا پانزده ماه 91

به اول تا پانزده ماه 90

به...

حالا درست 10 سال است که از 15 اردی بهشت به بعد تمام شدن ِ سال را صاف پیش چشمانم می بینم

حالا درست 10 سال شد که اردی بهشت هایم با جیغ و داد های همکلاسی هایم همراه است

و من بهت زده ام...

چقدر سریع پیر می شوم!

.

.

.

گنجشک ها گل های توی گلدان را نوک می زنند...

این است نشان ِ زنده گی!