سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

تند تند فرار می کزدم

اشکهایم هولم کرده بودند

بالای چادرم را سفت چسبیدم که باد نبرتش و پایین ش را جمع کردم که نپیچد در دست و پایم

هوا رو به غروب بود

مه چشمهایت را در فضا گم کرده بود

تند تند فرار می کردم اما سرعتم رو به تمامی بود

انگار زمین زیر پایم داشت برعکس من و تند تر از من فرار می کرد

چشمهایم تا می دید

مه جلوی تار دیدنم را هم می گرفت

چند آشنا دیدم در راه

و بی تامل آدمهای پشت سرمان را هشدار دادم

همراهم شدند

رسیدیم به یک تنه ی بزرگ درخت که میان چند درخت گیر کرده بود

فرستادمشان آن طرف

تو را هم فرستادم

بعد

قفل شدم

دست و پاهایم سست شد

دهانم توان جیغ و فریاد نداشت

همه رفته بودند

و من مانده بودم تنها

و چند فرد تیغ به دست

هر یک تیغ هایی به بلندای یک کف دست و به عرض دو انگشت در دست داشتند

جلو آمدند

هی آمدند

هی آمدند

هی آمدند

و من با این که عقت عقب در حال فرار بودم

اما قفل بودم!

چشمهایم تکان نمی خوردند

دستهایم یخ کرده بودند

و تمام وجودم پر از ترسی مبهم بود

ایستادم

هی آمدند

ناگهان

یک نفر آن تیغ را تا ته در گلویم فرو کرد...

درد نداشت

خیلی آرام

چشمهایم را بستم و از خواب پریدم

گلویم درد می کرد

احساس می کردم واقعا یک تیزی از جلو توی گردنم رفته و از پشت در آمده!

چیزی نبود

ودلی دردش آزارم می داد

خیس بودن بالشتم را حس کردم

و فکر کردم خون گردنم است!

نبود...

ـــــــــــــــــــــــ

هنوز جایش می سوزد

درد می کند

آزارم می دهد

مثل آن که پایش قطع شده بود

و جای پای قطع شده اش می خارید

جای گردن تیغ خورده ام درد می کند...

نجوا 1:خیلی احمقم که بعدش دعا کردم کاش واقعیت داشت...

نجوا 2:مثل ِ جنازه ی روی آبَم!

نجوا 3:همه ی مجازی بودن ها باید نابود شه...نا-بود!

نجوا 4:برای این دختر بچه دعا کنید...

نجوا 5:...