سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

حنایی نوشت , • نظر

دستانم زیر باد سوز دار کولر بخ می کند و آن ها را به زیر پتوی ِ گرم شده روی تخت پناه می دهم

و یاد دفتر نارنجی ام می افتم که انگار چند ساعتیست ندیدمش

سرم را در بالشت ِ سبز ِ کمرنگ ِ گل گلی ام فرو می کنم و دعا می کنم که دفترم توی کیفم باشد...

دست می کنم و از  میان ِ آن همه شلوغی ِ کیف دفتر را پیدا می کنم و صافـــــ می گذارمش روبه روی ِ چشمانم

جرات ِ دقیق نگاه کردن و فکر کردن به تک تک ِ صفحه ها را ندارم

پـــــُـــر است از درمانده گی های ِ مخفی در واژه هایی که خیلی ساده تر از ساده به نظر می رسند!

و به این فکر می کنم که کِی می شود که تمام ِ این دفتر را با خیالی آسوده توی ِ آتشی بسوزانم و بی دغدغه دیگر ننویسم...

هر کس به چیزی دل می بندد

یکی به «تـــــ ـــ ـــ ـــو» 

یکی به «کاغد نوشته» های ِ بی فایده اش!

سرم را توی ِ بالشت ِ سبز ِ کمرنگ ِ گل گلی ام فرو می کنم و به تمام اتفاقات و فکر ها و درگیری های ِ صبح تا شبم فکر می کنم...

نوعی امید ِ مبهم جانم را در بر گرفته...

به سفیدی سقف خیره می شوم

و یاد ِ تمام ِ سفیدی های ِ زندگی ام می افتم

از یاد ِ سفیدی ِ کف ِ پاهای ِ آیه - با آن انگشتان ِ کوچک و غیر قابل اندازه گیری - شروع می کنم

و بعد یاد ِ سفیدی ِ سرامیک ِ خانه شیراز

و بعد سفیدی ِ دیوار ِ خانه قم

و بعد تر سفیدی ِ چادر نماز ِ مشهدیَم که با گل های ِ ریز ِ بنفش همنشین شده

سفیدی ِ کاغذ

سفیدی ِ آسمان

سفیدی ِ چشم های ِ «تو» می دهد آزارم...

چشمک ِ چراغ ِ نارنجی ِ بالای ِ سرم تمرکزم را بهم می زند

درست همان وقتی که به سفیدی ِ چشم های ِ تو رسیدم!

خواب چشمانم را هل می دهد

خودکار در دستم می لرزد و روی ِ زمین می افتد

دفتر نارنجی ام را بسته - نبسته زیر ِ تخت می خوابانمش

و دستانم را که زیر باد ِ سوز دار ِ کولر یخ می کند زیر ِ پتوی ِ گرم شده روی ِ تخت پناه می دهم...

92/5/22

ساعت ِ 3 بامداد 

نجوا 1:بابت ِ بد شدن ِ نوشته هام منو ببخشید...

نجوا 2:چقدر قم موندن نعمت بزرگیه... :)

نجوا 3:دیروز رفتم مصاحبه برای مدرسه...آدرس وبمو گرفتن :) جلو - شاید - مدرسه جدیدم آبرو داری کنید یه کم لتقن :دی

نجوا 4:همین دیگه...بسه!

نجوا 6:التماس دعا...


شانزده ساله ام...

یعنی...

(تو فکر کن)!

بی هیج معنای خاصی!

...

خدایـــــَـــم

تو را شکر که نمیخواهد میان روز و شبهای شانزده سالگی ام تصمیم های ناگهانی بگیرم...

شـــُـــــکــــــر...

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید 

نجوا 1:همه تفاوت شانزده سالگی ها با 15 سالگی ها مثل تفاوت 14 با 15 سالگی نیست...

لااقل فکر کنم برای تو این چنین نبوده!

نجوا 2:من به اتفاقاتی خاص امید دارم...خدایَم...فقط تو!

نجوا 3:چقدر ساده بعضی نگاه ها تغییر می کنند...

نجوا 4:فکر کنم خیلی خوب شد!

نجوا 5: پرم از کلمات بی انتهایی که گفتن ندارد!

نجوا 6:تو لحظات آسمونی دل شکستگیتون دعام کنید «نقل مستقیم»

نجوا 7: . . .


توی زندگی

یک روز هایی هست که انگار همه موجودات وظیفه دارند پریشان کنند اوضاع را!

هر کسی از یک طرف یک ساز می زند و تو مبهوت می نشینی و زل می زنی به مضحک بودن درد هایت..‌.

تفاق خاصی  نمی افتد!

فقط سردرگمی و غربت از سر و روی و وجودت چیک چیک می چکد...

پریشانی...؟به کسی ربطی ندارد و تو مجبوری اوضاعت را خوب و دوست داشتنی نشان دهی

و هر از چند دقیقه یک لبخند بزنی که انگار بهترین روزهای ممکن اکنون در حال وقوع است!

عیبی ندارد ...م ی گ ذ ر د . . .

شده تا به حال یک حس عجیب با سرعتی باور نکردی در جانت ریشه بدواند؟

یک حس که نه منبع درستی دارد نه نشانه ای

فقط درست در همان زمان که تو میخواهی دنیا را به کام خودت تلخ نکنی تمام روحت را خط خطی می کند و تو می مانی و یک حس مضحک بی منبع و نشان منفی ..

چند روزیست این حس مبهم فلان و فلان هر ساعت هشدار منفی برایم می فرستد...

«همیشه که آدمی زاد به علایقش نمی رسد...»

...

نجوا1:[از تلفن همراه-منزل مادربزرگ]

نجوا2:برای حال پریشانم دعا کنید...برای درمانم...